گروه جهاد و مقاومت مشرق - ساعت ۲ بامداد روز ۱۹ دی ماه ۱۳۶۵، رمز عملیات کربلای ۵ پس از بررسی های نفس گیر از سوی فرماندهان داده شد. این عملیات از موفقترین و سخت ترین عملیات های دفاع ۸ ساله بود و شهدای آن، جایگاه ویژه ای بین شهدای جنگ تحمیلی پیدا کردند. هر ساله، مساجد، هیئات، مدارس، محلات، نهادها، ارگان ها، سازمان ها و … از این فرصت طلایی در دی ماه استفاده می کنند تا یادواره هایی برای شهدایشان برگزار کنند. نیمه دوم دی ماه، بهار یادواره های شهداست و مشرق نیز از این فرصت استفاده کرده و طی ۱۰ روز، عملیات کربلای ۵ را در لابلای ۱۰ کتاب قدیمی و جدید، واکاوی می کند.
در این ۱۰ روز و از این ۱۰ کتاب، پاراگراف هایی را بر می گزینیم که شاید کمتر مورد توجه واقع شده است. ما فقط گرد و غبار فراموشی را از این لحظه های ناب و ماندگار کربلای ۵ کنار می زنیم. کشف و بهره برداری از آنها بر عهده شما...
بیشتر بخوانیم:
فرماندهای با هوش فوقالعاده در کارهای اطلاعاتی +عکس
روزی که غواصان دستبسته به خط زدند
یاد شهید «حاج احمد سوداگر» به برج میلاد می رود
اولین دَشت را از کتاب «جاده های سربی» تقدیم تان می کنیم. خاطرات سردار احمد سوداگر که خادم رزمندگان در قرارگاه خاتمالانبیاء و لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) و رئیس پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس، بود و پس از سالها مجاهدت و مبارزات، پس از تحمل جراحات دوران جنگ در روز ۲۱ بهمن ۱۳۹۰ بر اثر جراحات فراوان ناشی از جنگ و عوارض شیمیایی به یاران شهیدش پیوست.
در فصل شانزدهم این کتاب می خوانیم:
می توان عملیات کربلای چهار و پنج را دو مرحله از یک عملیات بزرگ نامید که بر حسب ضرورت دو اسم پیدا کردند. چون منطقه عملیاتی کربلای چهار، منطقه عملیاتی کربلای پنج نیز بود.
در اجرای عملیات کربلای چهار، از محور جنوبی اروند و شلمچه نسبتاً موفق بودیم. در جریان این عملیات بود که نقاط ضعف دشمن را شناختیم و به همین دلیل هم عملیات کربلای پنج را انجام دادیم.
اگر بخواهیم عملیات کربلای چهار و پنج را بررسی کنیم، نمی توانیم به صورت مجزا این دو عملیات را بررسی کنیم. بعضی از جریانات به تنهایی قابل تجزیه و تحلیل نیستند. باید کنار مجموعه های دیگری قرار بگیرند تا بتوان آنها را جمع بندی کرد و نتیجه گرفت.
اگر عملیات کربلای چهار و پنج را به تنهایی و بدون موقعیت جغرافیایی و زمان آنها بررسی کنیم، نتیجه درستی به دست نمی آید و شاید چنین تحلیل شود که طبق قواعد و قواره های کلاسیک، تصرف سی تا چهل کیلومتر مربع زمین نیاز به این همه جنگ و بررسی ندارد.
جنگ در اینجا به مرحله حساسی رسیده بود. حرکت های ما قبلاً کیلومتری بود ولی در اینجا سانتیمتری شده بود. لیکن کل منطقة عملیات کربلای پنج، از نظر ارزش جنگی، به اندازه منطقه عملیات فتح المبین بود. علت آن نیز حساسیت و پیچیدگی جنگ بود. چون هم دشمن حرکت ما را می سنجید و هم ما حرکت آنها را می سنجیدیم. شرایط از نظر موازنه قوا، حالت برابری به خود گرفته بود. این تعادل، نه برابری در اخلاق جنگ، بلکه میزان توانایی ها بود.
ما معتقد به رعایت اخلاق در جنگ بودیم ولی بعثی ها پایبند به این مسائل نبودند. آنها پایبندی ما را با کارهای ضد اخلاقی پاسخ می دادند و موازنه قوای خود را جبران می کردند. اخلاق جنگ عبارت است از رعایت تمام قواعد و قوانین و مقررات جنگ که در آیین نامه های جهانی وجود دارد. از جمله ممنوع بودن بمباران منازل مسکونی، بمباران شیمیایی، زدن کشتی ها و هواپیماهای مسافربری و...
از این رو ما در مرحله پیچیده ای قرار گرفته بودیم. اگر در عملیات فتح المبین سایت رادار چهار و پنج اهمیت فوق العاده ای داشت، در عملیات کربلای پنج گرفتن یک خاکریز به اندازه تصرف سایت رادار اهمیت داشت. منظور اصلی ما هم این بود به بعثی ها فشار بیاوریم و آنها را وادار به تسلیم کنیم، البته نه به هر قیمتی، بلکه به دنبال این بودیم که از هر نظر قیمت و هزینه ها را پایین بیاوریم؛ به خصوص تلفات فردی. از آن طرف هم هزینه بالایی بر دشمن وارد کنیم.
موضوع دیگر این بود که جنگ وضعیت خاصی پیدا کرده بود. نمی دانم این فرمایش حضرت امام که امروز تمام اسلام در مقابل تمام کفر ایستاده، مقارن با آن زمان بود یا نه؟ ولی فکر می کنم نمود عملی اش در این مقطع زمانی بود.
وقتی از عراقی ها مهماتی به غنیمت می گرفتیم، می دیدیم آرم مصر و اردن و دیگر کشورهای عربی روی آنها است. گلوله های کالیبر ریز را هم که می ساختند، آنها را در اختیار دشمن قرار می دادند. ولی از همه نظر نظام اسلامی در محاصره اقتصادی قرار داشت. آنها ضعف انگیزه و اعتقادی خود را با تمرکز نیرو و امکانات پر کرده بودند و توازن نسبی برقرار کرده بودند. بیشتر از همه حصر اقتصادی به جبهه ها فشار می آورد و از داشتن تجهیزات معمول جنگی نیز محروم بودیم.
حتی برای هلیکوپترها و هواپیماهایمان هم قطعات یدکی نداشتیم، البته نمی خواهم بگویم همه توانمان را به کار می گرفتیم. متأسفانه همه توان ما مورد استفاده قرار نمی گرفت و موضوعی که امام فرمودند که مسأله اصلی جنگ است، در کشور مسأله اصلی جنگ نبود. جنگ روند عادی خود را طی می کرد.
شکست عراق در طول ۱۲۰۰ کیلومتر مرز مشترک و تصرف مناطق بسیار حساس به منظور فشار نظامی و سیاسی بر دشمن سرفصل تازه ای در باورهای دنیا بر شکست صدام نمایان کرد. کشورهای حوزه خلیج فارس متزلزل شدند؛ به طوری که احساس ناراحتی بی سابقه ای می کردند و آن را نیز به قدرت های استکباری ابراز می کردند.
شهادت برادر
در بخش دیگری از خاطرات سردار سوداگر درباره شهادت برادرش در عملیات کربلای ۵ می خوانیم:
بعضی از حوادث جنگ، ناگوار و تلخ بود. یکی از آن حوادثی که در کربلای پنج بر من خیلی فشار آورد، شهادت برادرم بود.
انس. الفت عجیبی داشتیم و غیر از ارتباط برادری، ارتباط عمیقی بین ما برقرار بود. می گفتم چرا نمی آیی به ما سری بزنی؟ می گفت: اگر بیایم، می گویند می خواهد از موقعیت برادرش سوء استفاده کند.
در کربلای پنج، روزی برای سرکشی به جایی رفتم. به سنگر برمی گشتم، گفتند: برادر شما محمود سه چهار بار آمده و کارتان داشت. پرسیدم: چیزی نگفت یا پیغامی نگذاشت؟ جواب منفی بود. نگران شدم، چون قبلاً اینگونه نبود. در حال گفتگو بودیم که آمد. با موتور بود. پیاده نشد. یک کلاه آهنی سرش بود. پرسیدم: چی شده؟ چه خبره؟ مگر نوبرش را آورده ای که هی می روی و می آیی؟ گفت: نه، خبری نیست.
نگران بودم که نکند در شهرستان، به خاطر بمباران، اتفاقی افتاده باشد. پرسیدم: در شهر برای بچه ها اتفاقی افتاده؟
گفت: نه.
پرسیدم: لابد می خواهی بروی شهرستان، آمدی ببینی کار دارم یا نه؟
گفت: نه، همین طور آمدم تا به شما سر بزنم. دلم هوای تو را کرده بود. پس از کمی گفتگو، گفت: آمدم تا با هم خداحافظی کنیم. اگر کاری نداری، می خواهم بروم. گفتم: آخر این چه آمدن و رفتنی است؟ صبر کن. گفت: نه، آمدم فقط شما را ببینم.
با عجله رفت، در حالی که من هنوز گیج بودم که قضیه چیست.
فاصله سنگر لشگر تا سنگر قرارگاه تقریباً پانصد متر بود. با چشم غیر مسلح او را دیدم که با موتور برگشت. وقتی جلو سنگر لشگر رسید و قصد داشت داخل شود، صدای گلوله توپ را شنیدم. درست همان نقطه ای که می خواست وارد سنگر شود، انفجار صورت گرفت و گرد و غبار به آسمان بلند شد. نفسم بند آمد. لحظاتی نگذشته بود که همه حرکتهای گذشته برایم معنا پیدا کردند و تفسیر شدند: آن خداحافظی، آمدن و رفتن و … گنگ بودم و نمی خواستم باور کنم.
از بچه ها خبر آوردند که محمود زخمی شد. گفتم: نه، زخمی نشد. آنطور که من دیدم، شهید شد. گذشته از این، آنطور که آمد خداحافظی کرد و رفت، حتماً شهید شده...
آن آنچه برایم مشکل بود، رساندن خبر شهادت او به خانواده بود. واقعاً سخت بود، به خصوص اینکه ما بیشتر از هر برادری به هم نزدیک بودیم؛ همزمان ازدواج کرده بودیم، در بسیاری از امور زندگی مشترک بودیم، جایی که زندگی می کردیم و … وقتی فکر می کردم که باید بروم به بچه هایش، طیبه و ابراهیم و مادرشان بگویم که محمود شهید شد و من از جبهه تنها برگشتم، ناراحت و غمگین می شدم.
صحنه های قبل از شهادت او به ذهنم می آمد و همین سبب می شد تا نتوانم به خانه بروم و بگویم که محمود شهید شده. نرفتم چون توان اینکه بروم و به تک تک خانواده بگویم او شهید شده، نداشتم. اصلاً خودم هنوز باورم نشده بود.
مادرم خیلی مسائل و مصائب را دیده بود. به دلیل اینکه سه چهار نفر از خانواده ما: من، امید، محمود و حمید دائم در جبهه بودیم و آنها هم نخواستند شهر را ترک کنند. در جبهه بودیم و هر دفعه یکی از ما به مرخصی می رفت. نمی خواستند در به دری ما را هم ببینند و هرگز نشد پدر، مادر یا کسی دیگری از خانواده بگوید به جبهه نروید. به همین خاطر، هر وقت برمی گشتیم، خانواده در دزفول منتظر ما بودند. یا حداکثر بیرون از شهر زیر دو چادر که از سپاه و هلال احمر گرفته بودیم، به صورت گروهی زندگی می کردند. پخت و پزشان با چوب و این چیزها بود؛ همانند زمان قدیم. به همین خاطر برایم دشوار بود که بروم بگویم محمود شهید شده. نرفتم تا اینکه یکی دو روز بعد به خانواده خبر داده بودند که شهید شده. همان موقع آقای بشردوست گفت: باید بروی.
تصمیم گرفتم بروم. وقتی به خانه رسیدم، مادرم با ناراحتی و گریه جلو آمد و گفت: تو کجا بودی؟ نگران بود که برای من هم اتفاقی افتاده باشد. در خانه سر و صدا زیاد بود و همسر شهید محمود گریه می کرد، بچه هایش، مادرم و...
قرار شد مراسم تشییع برگزار شود. به خاطر بمباران و موشک باران، کسی در شهر باقی نمانده بود. وقتی جنازه را تشییع می کردیم، بیش از هفتاد نفر نبودند؛ آن هم فقط فامیل ها. بدن او غسل داده شد. ناراحتی و گریه و زاری زیاد بود ولی تحمل کردم و عکس العملی نشان ندادم. قرار شد او را دفن کنند که دیگر طاقت نیاوردم. موقع دفن گفتم: کسی
حق ندارد به جنازه دست بزند. و او را در بغل گرفتم و وداع کردم. حلالیت طلبیدم و قسم دادم که در آن دنیا شفیع ما بشود، به دوستانم سلام برساند … نگذاشتم کسی به جنازه دست بزند. با یک نفر جنازه را داخل قبر گذاشتیم و...
وقتی مراسم خاکسپاری تمام شد، دنبال این بودیم که در جایی مراسم سوم و هفتم بگیریم. به دلیل اینکه هر لحظه امکان بمباران و موشک باران بود، بالاخره مجبور شدیم تا در محل امامزاده محمد بن جعفر طیار مراسم بگیریم.
محمود جانشین اطلاعات لشگر بود. تلاش چشمگیری داشت. بعضی وقتها که می خواست درباره نارسایی ها صحبت کند، سعی می کرد غیبت نکند، سوءظن و بدگمانی پیش نیاید و …
او سعادت پیدا کرد، لیاقتش را داشت و به شهادت رسید. این یکی از حوداث سخت برای من بود.
***
کتاب جاده های سربی را محمدمهدی بهداروند نوشته و انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است.